آدرس کانال ساده اما قشنگ در تلگرام:

 

 

https://t.me/sadeamaghashang

 

آدرس پیج ساده اما قشنگ در اینستاگرام:

 

https://instagram.com/sadeamaghashang


برچسب‌ها: پست موقت
+ نوشته شده در  شنبه دوم بهمن ۱۳۹۵ساعت 23:4  توسط احسان نصری  | 

خدا هم كه باشی

بندگانی هستند كه از تو ناراضی اند!

به دنبال رضایت چه كسی می گردی، وقتی این روزها، انسان ها از دست خودشان نيز عصبانی اند

+ نوشته شده در  پنجشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 12:36  توسط احسان نصری  | 

شب است، در همه دنیا شب است، در من شب
مرا بگیر چنان جفت خویش لب بر لب!

چگونه چشم ببندم بر این الهه‌ی عشق؟!
عجب فرشته‌ی بامزّه‌ای‌ست لامصّب!

جلو نرو که به پایان نمی‌رسد این راه
کدام خاطره مانده‌ست؟! برنگرد عقب!

چقدر قرص مسکّن؟! چقدر مُهر سکوت؟!
رسیده درد به عمقِ... به عمقِ عمقِ عصب

کدام آتش عاشق به روح من پیچید؟
که سوخت پیرهن خواب‌های من از تب!

که در میان دلم بچّه موش غمگینی‌ست
که فکر می‌کند این روزها به تو اغلب

که چشم‌هایِ سیاهِ قشنگِ خیسِ بدِ...
که عاشقت شده بودم خلاصه‌ی مطلب!

ببخش بچّه کوچولوی گیج قلب مرا
اگر نداشت بهانه، اگر نداشت ادب

غزل تمام شده، وقت نحس بیداری‌ست
تو تازه می‌رسی از راه خانمِ... چه عجب!

سید مهدی موسوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, سید مهدی موسوی
+ نوشته شده در  شنبه پنجم اسفند ۱۴۰۲ساعت 23:13  توسط احسان نصری  | 

به خاطر تو
به جهان خواهم نگريست
به خاطر تو
از درختان ميوه خواهم چيد
به خاطر تو
راه خواهم رفت
و به خاطر تو
با مردمان سخن خواهم گفت

به خاطر تو
خودم را دوست خواهم داشت

بيژن جلالی


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, بیژن جلالی
+ نوشته شده در  سه شنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۲ساعت 10:46  توسط احسان نصری  | 

دلی گرفته و چشمی به راه دارم من
مخواه بی تو بمانم، گناه دارم من...

به رغم خانه‌خرابی و دربه‌در شدنم
چه بیت‌ها که از آن یک نگاه دارم من

غمت به زندگی‌ام رنگ تازه بخشیده است
سپید مویم و بختی سیاه دارم من

به لطف دائمِ ساقیِ دست و دل باز است
اگر که حال خوشی گاه‌گاه دارم من

دریغ! یار فراموشکار من عمری است
که پشت پنجره چشمی به راه دارم من

محمد عزیزی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمد عزیزی
+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۲ساعت 8:26  توسط احسان نصری  | 

اگر می‌شد به ماه سفر کنم
در نیمه‌ی روشن‌اش یک صندلی می‌گذاشتم
خیره می‌شدم به زمین
تا سرزمینی را که از آن فرار کرده‌ام، پیدا کنم
و در نیمه‌ی تاریک‌اش
کافه‌هایی کوچک می‌ساختم
برای گریستن خودم
و آن‌هایی که از زمین فرار کرده‌اند

حسن آذری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, حسن آذری
+ نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم آذر ۱۴۰۲ساعت 13:20  توسط احسان نصری  | 

صبح تو را در فروشگاه دیدم
هلو و زردآلو سوا می‌کردی
گفتی برای یک مهمان است.
تمام روز
در انتظار زنگ تلفن بودم

گئورک امین
ترجمه‌ی واهه آرمن


برچسب‌ها: اشعار, شعر جهان, گئورک امین, واهه آرمن
+ نوشته شده در  دوشنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۲ساعت 15:13  توسط احسان نصری  | 

بر عکس بهارا که چند ساله بهاری نیست
پاییز هنوز با ماست، پاییز شعاری نیست

پاییز هنوز سرخه، پاییز هنوز زرده
مثل یه درخت سبز با ریشه‌ی تب کرده

این فصلُ که می‌شناسی، می‌خنده و می‌باره
احوالشو می‌بینی، معلومه جنون داره

دیوونه‌ی دیوونه‌س، زنجیریِ زنجیری
یا حالتُ می‌گیره، یا حسّشُ می‌گیری

یه تلخیِ شیرینه، یه حسرتِ با لذت
یه دوره‌ی ممنوعه‌ست، یه لذتِ با حسرت

پاییز هنوز فصل روزای پریشونه
پاییز هنوز با ماست، برگاش تو خیابونه

افشین یداللهی


برچسب‌ها: اشعار, ترانه, افشین یداللهی
+ نوشته شده در  شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۲ساعت 14:18  توسط احسان نصری  | 

من در قصه‌هايم سرِ پرنده‌اي را بريده و پنهان کرده‌ام تا خواننده به تحرک و تشنج تشديد شده‌ی تن و بال و پاهايش خيره شود؛ و پيش از آنکه پرنده بميرد، و تحرکش به سکون تبديل شود، شما تپش و تحرک و زنده بودن را در دردناکترين شکل آن مي‌بينيد که ديگر زندگي نيست، مرگ هم نيست؛ زيرا حرکت تندتر شده اندامش وجود دارد و زندگي آميخته با مرگ. و اين همه لحظه‌اي است پيش از مرگ، که پرنده شديدترين پر و بال زدن سرتاسر زندگي‌اش را انجام داده است؛ لحظه‌اي که بيشترين آميختگي را با زندگي و طلب زندگي دارد، آن هم درست در همسايگي مرگ. به خاطر همين است که تمام قصه‌هاي من شروع و پايان ندارد.

داستان‌های ناتمام
بیژن نجدی


برچسب‌ها: بریده کتاب, داستان‌های ناتمام, بیژن نجدی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۲ساعت 15:3  توسط احسان نصری  | 

پیچیده است عطر نفس‌هایت در حلقه حلقه حلقه‌ی گیسویم
می‌لرزد از تصور آغوشت ماهیچه‌های نازک بازویم

من رشته کوه یخ‌زده‌ای هستم چشمان تو شبیه دو اسکی‌باز
از قله‌ها به دامنه می‌لغزند سُر می‌خورند نرم و سبک رویم

پیش از تو گاه کوه‌نوردانی قصد صعود داشته‌اند از من
اما رسیده پرچمشان تنها تا صبح مه‌گرفته‌ی پهلویم

تنها تویی که جای قدم‌هایت بر شانه‌های برفی من پیداست
تنها تویی و باد که این شب‌ها دنبال تو رها شده در مویم

آن رشته کوه یخ‌زده این شب‌ها آتشفشان تشنه‌ی خاموشی‌ست
انگار در تمام تنم جاری‌ست سرب مذاب و هیچ نمی‌گویم

لب بسته‌ام از آنکه هراسانم، لب واکنم حرارت پنهانم -
یخ‌هام را مذاب کند آنوقت... آنوقت آه... آه... چه می‌گویم؟

آنوقت می‌روند دو اسکی‌باز از دامنم به کوه یخی دیگر
کوهی که قله‌های بلندش هم حتی نمی‌رسند به زانویم

لب بسته‌ام هنوز و همین کافی‌ست این که هنوز هستی و شب تا صبح
پیچیده است عطر نفس‌هایت در حلقه حلقه حلقه‌ی گیسویم

پانته‌آ صفایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, پانته‌آ صفایی
+ نوشته شده در  یکشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 11:31  توسط احسان نصری  | 

روزی با هم لحظه‌ی رفتنت را
آن تاول‌ها را که بر روح من نشست
همچون یک فیلم به تماشا می‌نشینیم
و به آن می‌خندیم

روزی
شب اشک‌های روز را پاک خواهد کرد
و شادی
غم را خواهد خنداند

روزی درد که به خانه‌مان آمد
می‌رود دوش می‌گیرد
سرحال می‌شود
و سر میز شام با ما شوخی می‌کند

روزی قطاری بر سر مسیرش
هم در ایستگاه بهشت خواهد ایستاد
هم در ایستگاه جهنم

روزی
خدا و شیطان را دوره می‌کنیم
و مجبورشان می‌کنیم
با بوسه‌ای
این کدورت قدیمی را
فراموش کنند

علیرضا قاسمیان خمسه


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, علیرضا قاسمیان خمسه
+ نوشته شده در  پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 11:40  توسط احسان نصری  | 

شرایط برای نوشتن خیلی افسرده‌ کننده است، مدام می‌گویی اوضاع بدتر از این نمی‌شود و بعد می‌بینی که می‌شود. چقدر بدتر می‌تواند بشود؟

یادداشت‌های بغداد
نها الراضی
ترجمه‌ی مریم مومنی


برچسب‌ها: بریده کتاب, یادداشت‌های بغداد, نها الراضی, مریم مومنی
+ نوشته شده در  دوشنبه هشتم خرداد ۱۴۰۲ساعت 9:36  توسط احسان نصری  | 

خدایا، به من پاهای عنکبوت عطا کن
که من و تمام کودکان خاورمیانه
به سقف وطن آویزان شویم
تا این روزگار بگذرد...

محمد الماغوط
ترجمه‌ی سعید هلیچی


برچسب‌ها: اشعار, شعر جهان, محمد الماغوط, سعید هلیچی
+ نوشته شده در  سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۲ساعت 9:32  توسط احسان نصری  | 

وقتی که خواب نیست ز رویا سخن مگو
آنجا که آب نیست ز دریا سخن مگو

پاییزها به دور تسلسل رسیده‌اند
از باغ‌های سبز شکوفا سخن مگو

دیری‌ست دیده غیر حقارت ندیده است
بیهوده از شکوه تماشا سخن مگو

یاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن!
خشکیده بیخ تاک، حریفا! سخن مگو

چون نیک بنگری همه زو بی‌وفاتریم
با من ز بی‌وفایی دنیا سخن مگو

آنجا که دست موسی و هارون به خون هم
آغشته گشته از ید بیضا سخن مگو

وقتی خدا صلیب به دوش آمد و گذشت
از وعده‌ی ظهور مسیحا سخن مگو

آری هنوز پاسخ آن پرسش بزرگ
با شام آخر است و یهودا، سخن مگو!

این باغ مزدکی است بهل باغ عیسوی!
حرف از بشر بزن ز چلیپا سخن مگو

ظلمت صریح با تو سخن گفت پس تو هم
از شب به استعاره و ایما سخن مگو

با آن که بسته است به نابودی‌ات کمر
از مهر و آشتی و مدارا سخن مگو

خورشید ما به چوبه‌ی اعدام بسته است
از صبح و آفتاب در این جا سخن مگو

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  جمعه چهارم فروردین ۱۴۰۲ساعت 11:50  توسط احسان نصری  | 

چه روزهای کثیفی! خورشید هر روز در چرک و خون طلوع می‌کند و در لجن مرداب غروب می‌کند. صبح‌ها دلم نمی‌خواهد بیدار شوم و شب‌ها نمی‌توانم درست بخوابم. روزم در دل‌مشغولی و شبم در خواب و بیدار می‌گذرد.

روزها در راه
شاهرخ مسکوب


برچسب‌ها: بریده کتاب, روزها در راه, شاهرخ مسکوب
+ نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم اسفند ۱۴۰۱ساعت 15:39  توسط احسان نصری  | 

من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد
دعای یک لب مستم که مستجاب نشد

من آن گلم که در آتش دمید و پرپر شد
به شکل اشک در آمد ولي گلاب نشد

نه گل که خوشه‌ی انگور گور خود شده‌ای
که روی شاخه دلش خون شد و شراب نشد

پیمبری که به شوق رسالتی ابدی
درون غار فنا گشت و انتخاب نشد

نه من که بال هزاران چو من به خون غلتید
ولی بنای قفس در جهان خراب نشد

هزار پرتو نور از هزار سو نیزه
به شب زدند و جهان غرق آفتاب نشد

به خواب رفت جهان آنچنان که تا به ابد
صدای هیچ خروسی حریف خواب نشد

غلامرضا طریقی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, غلامرضا طریقی
+ نوشته شده در  دوشنبه هفتم آذر ۱۴۰۱ساعت 7:53  توسط احسان نصری  | 

ده بار دیگر خواندن مکبث
صدبار دیگر خواندن کوری
از آخر میدان آزادی
تا اول میدان جمهوری…

ما زندگی کردیم و ترسیدیم
در روزهای سرد پر تشویش
در ایستگاه متروی سرسبز
در ایستگاه متروی تجریش

ما عاشقی کردیم و جان دادیم
در کوچه های شهر بی روزن
در کافه های دُور دانشگاه
در پله های سینما بهمن …

ما زندگی کردیم و ترسیدیم
ما زندگی کردیم و چک خوردیم
ما توی هر چاهی فرو رفتیم
ما توی هر شهری کتک خوردیم

مانند یک باران بی موقع
در روزهای اول خرداد
مثل دو تا کبریت تب کرده
در پمپِ بنزین امیرآباد

مانند یک خنیاگر غمگین
که از صدای ساز می ترسید
مثل کلاغ مرده ای بودیم
که دیگر از پرواز می ترسید

عشق من و تو قطره خونی که
از صورتی نمناک افتاده
عشق من و تو لاک پشتی که
وارونه روی خاک افتاده

عشق من و تو مثل حوضی تنگ
جا کم میاورد و کدر می شد
مانند یک نارنجک دستی
در کوچه گاهی منفجر می شد

عشق من و تو مثل گنجشکی
از لانه اش هربار می افتاد
عشق من و تو قاب عکسی بود
که هرشب از دیوار می افتاد

مثل دو تا اعدامی تنها
تا لحظه ی آخر دعا کردیم
ما لای زخم هم فرو رفتیم
ما توی خون هم شنا کردیم

ما خاطرات مبهمی بودیم
که روز وشب کم رنگ تر می شد
دیوارها را هرچه می کندیم
سلول هامان تنگ تر می شد

مثل دو ماهی قرمز مغرور
تا آخر دریا جلو رفتیم
ما عاشقی کردیم و افتادیم
ما عاشقی کردیم و لو رفتیم

حامد ابراهیم پور


برچسب‌ها: اشعار, مثنوی, حامد ابراهيم پور
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و ششم آبان ۱۴۰۱ساعت 8:18  توسط احسان نصری  | 

دوست‌ داشتنت
پیراهن من‌‌ است
می‌پوشم و از یاد می‌برم
که جهان جای غمگینی‌ست.

مژگان عباسلو


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, مژگان عباسلو
+ نوشته شده در  شنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۱ساعت 17:28  توسط احسان نصری  | 

از خیر قَدَر، قضا گذشته
کار دلم از دعا گذشته

شب‌های بلند بی عبادت
در حسرت ربنا گذشته

سلطان شده روز بعد، هرکس
از کوی تو چون گدا گذشته

گیرم که گذشت آه از حال
حالا چه کنیم با گذشته

طوری ز خطای ما گذر کرد
ماندیم ندیده یا گذشته

تصمیم به توبه تا گرفتم
فرمود: گذشته‌ها گذشته

هرجا که رسید گریه کردیم
آب از سر چشم ما گذشته

در راه نجات امت خویش
از خون خودش خدا گذشته

میخی که رسیده از مدینه
از سینه‌ی کربلا گذشته

یک تیر به حلق اصغرت خورد
از حنجر او سه تا گذشته

وا شد دهن کمان و حرفش
از گوش، هجا هجا گذشته

از روی تن تو یک نفر نه
یک لشکر بی‌حیا گذشته

عباس کجاست تا ببیند
بر خواهر او چه‌ها گذشته

ابوالفضل عصمت پرست


برچسب‌ها: اشعار, غزل, ایام محرم, ابوالفضل عصمت پرست
+ نوشته شده در  دوشنبه هفدهم مرداد ۱۴۰۱ساعت 9:56  توسط احسان نصری  | 

مردم دوست ندارند شکست بخورند و شکست هم نخواهند خورد. مردم آزاد جنگ را شروع نمی کنند، اما شروع که شد، هرگز اسلحه شان را زمین نمی گذارند، حتی وقتی شکست بخورند. این کار از گله های انسانی که همه شان پیرو یک پیشوا هستند برنمی آید. به همین سبب است که گله های انسانی در عملیات ها پیروز می شوند و مردمان آزاد در نبردها. خواهید دید که جز این نیست، آقا.


ماه پنهان است
جان استاین بک
ترجمه‌ی شهرزاد بیات موحد


برچسب‌ها: بریده کتاب, ماه پنهان است, جان استاین بک, شهرزاد بیات موحد
+ نوشته شده در  چهارشنبه یازدهم اسفند ۱۴۰۰ساعت 7:32  توسط احسان نصری  | 

دو بُطر آب بیاور، شراب می‌کنمش
بنوش! قطره به قطره، حساب می‌کنمش

از این قرار که: می‌نوشم از تو پی در پی
غمت تنی‌ست که از گریه آب می‌کنمش

فقط به نیم‌نگاهت، مسیر لذت را
اگر نشان بدهی، انتخاب می‌کنمش

اگر اراده کنی سجده می‌کنم به تنت
سپس نفس به نفس، شعر ناب می‌کنمش

همیشه خواستنت - لعنتی - گناه من است 
که از ازل به ابد، ارتکاب می‌کنمش

یقین بدان اگر ایمان مراتبی دارد
هزار مرتبه بیدار و خواب می‌کنمش

چه قصه‌ای‌ست که در این مقام، حالت را
- اگر درست بگویم - خراب می‌کنمش 

نه من تواَم نه تو من؛ حسِ تو حواس من است
که بی‌مضایقه دارم کتاب می‌کنمش

خدا یکی‌ست، نمی‌فهمد این دوئیّت را
دعا بیار، خودم مستجاب می‌کنمش

مریم جعفری آذرمانی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, مریم جعفری آذرمانی
+ نوشته شده در  یکشنبه سوم بهمن ۱۴۰۰ساعت 22:35  توسط احسان نصری  | 

عشق آن است که مردم ما را با هم اشتباه بگیرند
چون تلفن تو را بخواهد
من جواب دهم...
و چون مرا دوستان به شام دعوت کنند
تو به آنجا بروی...
و چون شعر عاشقانه‌ی تازه‌ای از من بخوانند
تو را سپاس بگویند!

نزار قبانی
ترجمه‌ی موسی اسوار


برچسب‌ها: اشعار, شعر جهان, نزار قبانی, موسی اسوار
+ نوشته شده در  سه شنبه یازدهم آبان ۱۴۰۰ساعت 15:27  توسط احسان نصری  | 

کسی چه می‌داند؟ اصلا مقصودتان چیست که آدم آخرش می‌میرد؟ 
شاید انسان صد حس داشته باشد که در موقع مرگ، فقط پنج حس آشنا و معروفش از بین برود و نود و پنج حس دیگرش زنده بماند...

باغ آلبالو
آنتوان چخوف
ترجمه‌ی سیمین دانشور


برچسب‌ها: بریده کتاب, باغ آلبالو, آنتوان چخوف, سیمین دانشور
+ نوشته شده در  شنبه هشتم آبان ۱۴۰۰ساعت 11:18  توسط احسان نصری  | 

بسیار پیش‌تر از امروز
دوستت داشتم در گذشته‌های دور
آنقدر دور
که هروقت به‌یاد می‌آورم
پارچ بلور کنار سفره‌ی من
اِبریق می‌شود
کلاه کَپی من، دستار
کت و شلوارم، ردای سفید
کراواتم، زنّار
اتاق، همین اتاق زیرشیروانی ما، غار
غاری پر از تاریک و صدای بوسه‌های ما

و قرن‌های بعد تو را هم‌چنان دوست خواهم داشت
آن‌قدر که در خیال‌بافی آن‌همه عشق
تو در سفینه‌ای نزدیک من
من در سفینه‌ای دیگر، بسیار نزدیک‌تر از خودم با تو
دست می‌کشیم به گونه‌های هم
بر صفحه‌ی تلویزیون.

بیژن نجدی


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, بیژن نجدی
+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم تیر ۱۴۰۰ساعت 13:42  توسط احسان نصری  | 

مرا به یاد بیاور در این غزل از نو
مرا که حلقه‌ی افتاده‌ام درون کشو

شبیه صحبت آرام در هم‌آغوشی
مرا بخوان و دوباره نفس نفس بشنو

مرا که گریه‌ی نقاش خسته‌ای هستم
که خیره مانده به لبخند داخل تابلو

مرا به یاد بیاور که با تو بوسه شدم
دوباره روی لبم مثل شعر دکلمه شو

تو بوی روشن یک عود در شبم بودی
و من لباس پر از بوی دود مارلبرو

عقب عقب ببرم، بوسه بوسه، سمت اتاق
بغل بگیر مرا مستِ مست بعد تلو

بغل بگیر مرا در هجوم همهمه‌ها
بغل بگیر مرا در شلوغی مترو

بگیر دست مرا با وجود دلخوریت
بگیر دست مرا چشم زل زده به جلو

بگیر دست مرا جای دسته‌ی چمدان
بمان به خاطر آن خاطرات خوب! نرو

مرا بخوان که تو را تا همیشه می‌خواهم
مرا به یاد بیاور در این غزل از نو!

امیررضا وکیلی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, امیررضا وکیلی
+ نوشته شده در  دوشنبه هفتم تیر ۱۴۰۰ساعت 15:0  توسط احسان نصری  | 

پیش از تو دنیا زشت بود
دریا از کشتی‌های شکسته آغاز میشد
باغ از خار
شهر از ساختمان‌های بی‌در و پنجره
شب از کابوس
روز از باد
من از تو تشکر می‌کنم
برای من زیبایی آوردی!

رسول یونان


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, رسول یونان
+ نوشته شده در  پنجشنبه سوم تیر ۱۴۰۰ساعت 11:6  توسط احسان نصری  | 

مرا به گوشه‌ی آرامی فرا بخوان و نوازش کن، گلوی گریه‌ی من گیر است
بپرس دست نوازشگر! اگر جواب دهم زود است، اگر سکوت کنم دیر است!

تو دیر یافته در آخر! دلت کجای زمان مانده؟ بپرس منجی درمانده!
که دیر کردن فرمانده زمان دور و درازی شد... زمان، چکیده‌ی تاخیر است

درون ذهن زمان از شعر مرا به پیش ببر پُر کن، درون ذهن زمان از قبل
مرا به بند تصور کن، بگو که راه فرار از بند کدام گوشه‌ی تصویر است؟

به پشت پیرهنم گفتم که پاره می‌شود از قهرت، جلوی آیینه رو بوسی‌ست
جلوی آینه می‌فهمی زمان جوانی معکوسی‌ست که روز اوّل خود پیر است

به لحظه لحظه مرا دریاب، و حلقه حلقه ردیفم کن، به هم بباف کلافم را
و دور یک دم باریکه مرا ببند به قفلی که برای بستن زنجیر است

کنار پنجره ساعت باش! بچرخ و عین صداقت باش! درون قصه‌ی ما من‌بعد
دروغ شکل نمی‌گیرد، تو بار تلخ حقیقت باش که روی دوش اساطیر است

از آن زمان که در این تبعید شروع شد غم و تنهایی، اگرچه شایعه بود اما
شیوع آدم و تنهایی، دوتا دوتا شدن جمعی‌ست که خود زمینه‌ی تکثیر است

من و توایم و جهانی که، تو فاعلی و تو مفعولی، مرا کننده‌ی کاری کن
که کار این متغیر در معادلات سه مجهولی اراده‌ی تو به تغییر است

نگاه دار مرا آنگاه ببر قدم به قدم در راه، تو که سفیدی چشمانت
سپیده‌ی شب قدر است و تو که سیاهی چشمانت سیاهه‌ی شب تقدیر است

مرا قدم بزن و بنویس، بزن قدم به قدم من را، بریز زیر قدم‌هایت
تراشه‌های قلمزن را، که حکم کیفر من دیری‌ست نشانده در صف تحریر است

زمان! که دارویی و نوشی! زمان! که اینهمه خاموشی! مرا ببر به فراموشی
گلوی گریه‌ی من! "کوشی"؟ اگر سکوت کنی زود است، اگر ادامه دهی دیر است

رحمت اله رسولی مقدم


برچسب‌ها: اشعار, غزل, رحمت اله رسولی مقدم
+ نوشته شده در  شنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۰ساعت 10:32  توسط احسان نصری  | 

عشق تو به من آموخت... که اندوهگین شوم
و من از روزگارانی پیش
محتاج زنی بوده‌ام که به محزون‌ شدنم وادارد
زنی که بر بازوانش
چون گنجشگ بگریم
زنی... که پاره‌هایم را
چون پاره‌های بلورِ شکسته گرد آرَد

عشق تو، ای بانوی من، مرا به بدترین عادتها خوگر کرده است
به من آموخته است... که هر شب
هزاران بار در فنجان قهوه‌ی خود نظر کنم...
طبابت عطاران را امتحان کنم...
و درِ خانه‌ی پیشگویان را بزنم...
به من آموخته است... که از خانه‌ی خود خارج شوم
تا پیاده‌روها را پاکسازی کنم
و در پی رخسار تو باشم...
در بارانها...
و در روشنای نور خودروها...
و در پی پیراهنت باشم
در میان پیراهنهای ناشناسان...
و در پی خیال تو
حتی... حتی
در برگِ آگهیها...
عشق تو به من آموخته است
که چگونه ساعتها سرگردان پرسه بزنم
در جستجوی گیسوانی کولی‌وار
محسودِ همه‌ی کولیها
در جستجوی رخساری... صدایی
که خود همه‌ی رخسارها و صداهاست

عشق تو... ای بانوی من
تا درونِ شهرهای حزن و اندوهم برده است...
و من پیش از آنکه تو را بشناسم...
به درون شهرهای حزن و اندوه قدم ننهاده بودم
و هرگز نمی‌دانستم
که اشک تجسم انسان است
و انسانِ بی‌اندوه
یادگاری انسان است...

عشق تو به من آموخته است
که چون نوباوگان رفتار کنم...
رخسار تو را با گچ نقش بزنم
بر دیوارها...
بر بادبانهای صیادان...
بر ناقوسها، چلیپاها
عشق تو به من آموخته است... که چگونه عشق
جغرافیای زمانها را دگرگون می‌کند
به من آموخته است... که وقتی عاشق می‌شوم
زمین از دَوَران باز می‌ایستد
عشق تو... به من چیزهایی آموخته است
که هرگز در خاطر نمی‌گنجد
پس قصه‌های کودکان را خواندم...
و به قصرهای شاهِ پریان پای نهادم...
و در رویا دیدم
که دختر سلطان مرا به همسری گُزیده است...
آن که چشمانش
از آبهای خلیجها شفاف‌تر است...
و لبانش
از گُلِ انار خواستنی‌تر...
در رویا دیدم که چون شهسوارانش می‌ربایم...
و دیدم که گردن‌آوزیرهای مروارید و مرجانش پیشکش می‌کنم
عشق تو، ای بانوی من، به من آموخته است که هذیان چیست
آموخته است... که چگونه عُمر می‌گذرد
و دختر سلطان نمی‌آید...

عشق تو به من آموخته است...
که تو را در همه چیز دوست بدارم
در درختان برهنه، در برگهای زردِ خشک
در هوای بارانی... در باد و بوران...
در کوچک‌ترین قهوه‌سرایی
که شامگاهان قهوه‌ی سیاه خود را در آن می‌نوشیم...
عشق تو به من آموخته است... که پناه ببرم
به هتلهایی بی‌نام
و کلیساهایی بی‌نام
و قهوه‌خانه‌هایی بی‌نام
عشق تو به من آموخته است... که چگونه شب
غمهای غریبان را چند برابر می‌کند
به من آموخته است... چگونه بیروت را
در هیئت زنی ببینم... پر وسوسه
زنی... که هر شب
زیباترین جامه‌های خود را بر تن می‌کند
و برای دریانوردان... و امیران
بر سینه‌ی خود عطر می‌زند...
عشق تو به من آموخته است که بی‌گریه مویه کنم
آموخته است که چگونه اندوه
چون پسری پای‌بریده
در راههای رَوشه و حمراء به خواب می‌رود...
عشق تو به من آموخته است که اندوهگین شوم
و من از روزگارانی پیش
محتاج زنی بوده‌ام که به محزون‌شدنم وادارد
زنی که بر بازوانش
چون گنجشک بگریم
زنی... پاره‌هایم را
چون پاره‌های بلورِ شکسته گرد آرَد...


نزار قبانی
ترجمه‌ی موسی اسوار


برچسب‌ها: اشعار, شعر جهان, نزار قبانی, موسی اسوار
+ نوشته شده در  یکشنبه نهم خرداد ۱۴۰۰ساعت 12:16  توسط احسان نصری  | 

همیشه بیشتر از قبل دوستت دارم، همیشه بیشتر از پیش عاشقت هستم
به من بگو که نباشم تو باز هم هستی، به من بگو که بمیرم موافقت هستم

منم که پشت زمان‌ها نشسته منتظرت، تمام ساعت‌ها را شکسته منتظرت
منم در آخر ساعاتِ خسته منتظرت، من انتهای تمام دقایقت هستم

هزار مرتبه گفتم که دوستت دارم، هزار مرتبه گفتم من از تو ناچارم
ولی نه اینکه بگویم تو را سزاوارم، ولی نه اینکه بگویم که لایقت هستم

برقص و شعر بخوان من صدات خواهم شد، صدای سبزترین لحظه‌هات خواهم شد
مرا به شعله بکش من فدات خواهم شد! مرا بکش به خدا من مشوّقت هستم!

عقاب خسته پرِ قله‌ی مه‌آلودم، همیشه عاشق آهوی چشمتان بودم
نگاهدار تمام مراتعت بودم، نگاهبان تمام مناطقت هستم

چه افتخار بزرگی که شاعرت باشم، تو بانوی غزلم من معاصرت باشم
به این دلیل بمان تا به خاطرت «باشم»، اگرچه عاشقِ بی هیچ منطقت هستم

چه افتخاری اگر اوج خواندنت باشم، و خانه‌ای که سزاوارِ ماندنت باشم
اگر نه شاعرِ فردای روشنت باشم، همیشه عاشقِ غمگینِ سابقت هستم

همیشه بیشتر از پیش بی تو دلتنگم، همیشه بیشتر از پیش بی تو می‌میرم
همیشه بیشتر از قبل دوستت دارم، همیشه بیشتر از پیش..

محمدسعید میرزایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدسعید میرزایی
+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۰ساعت 13:20  توسط احسان نصری  | 

می‌گویند: فیل را که می‌خواهند با هواپیما از جایی به جایی ببرند، برای حفظ تعادل، زیر دست و پایش جوجه مرغ‌هایی می‌ریزند، فیل ساعت‌ها تکان نمی‌خورد، نمی‌خوابد، نمی‌آشامد، تا به مقصد برسد. فکر می‌کند اگر پا از پا بردارد، تکان بخورد جوجه‌ای یا مادرش را زیر دست و پای سنگینش له کند.
فکر می‌کنم: این هیکل گنده و قدرتمند، به جای قلب، پروانه‌ای زیبا و ظریف دارد که در سینه‌اش می‌تپد.


قاشق چای خوری
هوشنگ مرادی کرمانی


برچسب‌ها: بریده کتاب, قاشق چای خوری, هوشنگ مرادی کرمانی
+ نوشته شده در  شنبه یکم خرداد ۱۴۰۰ساعت 11:55  توسط احسان نصری  |